+ "تا یه جایی، آدمای جدید برات تجربهء دنیاهای تازهان. همیشه آمادهای تا وقت و عاطفهت رو خرج آدمای تازه کنی. امّا از یهجایی به بعد وقتی یکی میاد سراغت میدونی یا اومده کتاب امانت بگیره و پس نده، یا لنگ پول سیگار و شارژ ایرانسل و ناهار بچهشه، یا میخواد پیجشو معرفی کنی، یا روی کتابش نقد بنویسی، یا ترانهء مفتی میخواد، یا به سفارش فلانی اومده تا دربارهء فلان قضیه، ازت اطلاعات بگیره، یا... یا... یا...
از یهجایی به بعد، هیشکی واسه خودت نمیاد سراغت، بهخاطر خودش میاد. همین میشه که میشینی مینویسی:
هیچکس مرا برای خودم نخواست/ مثل زنبورعسل...
از یهجایی بهبعد باید بیشتر حواست به آدمای اطرافت باشه. باید هرروز ادعای کسانی رو که میگن باهات دوستن یا دوست بودن خنثی کنی، چون حاضر نیستی آبروتو خرج این و اون کنی. از یهجایی بهبعد، آدماییرو که میان طرفت هزارجور سبکسنگین میکنی ببینی تهِ حرفشون چیه؟ دقیقاً چی میخوان؟ و اینهمه مقدمهچینی قراره آخرش به چه تقاضایی ختم بشه؟ البته حدس زدن اینکه طرف چیمیخواد و چیجوری میره سر اصل مطلب، کمکم تبدیل میشه به یکی از بازهای جذاب زندگیت، و وقتی یه نفرو میبینی که هیچی ازت نمیخواد و بهخاطر خودت اومده، از اضافهکردن اسمش به لیست چندنفرهء آدمای زندگیت هیجانزده میشی!
همون آدمایی که روی نیمکت آخر مدرسه کنارت بودن، اونیکه شبای اون تابستون جادویی رو توی ورامین، باهم اخوان میخوندین، اونیکه سر کلاسای دکتر سیف، ته کلاس کنارش مینشستی و نقطهبازی میکردین، اونیکه انقد کلاساتو بهخاطر پیچوندی و باهم خیابونارو گز کردین تا آخرش زنش شدی، اونیکه بعد از کلاسای دکتر ابوالقاسمی از خودِ پژوهشگاه تا میدون ولیعصر باهاش راه میرفتی و دربارهء هرچیزی ساعتها حرف میزدین، اونیکه یکشنبهها بهت اس میده که دارم میرم حرم، برات دعا میکنم، اونیکه اولین شنوندهء شعراته و میفهمه دردت چیه و میدونی این، ربطی به دخترخاله بودنش نداره، اونیکه... اونیکه... اونیکه...
داره تعدادشون زیاد میشه...
خوبه که هستن و بودنشون انقد خوبه که با احتیاط از کنار آدمای تازه عبور کنی، مبادا جای این آدمای عزیز، تنگ بشه :) "
لیلا کردبچه
+ با همه ی حرف هایش موافقم و از داشتن لیست چند نفره ی آدم های زندگیم هیجان زده!!
چون من آیدایی را دارم که در نیمکت آخر کنارم می نشست، چون دوستان خوابگاهی ام را دارم که شب های تابستان جادویی باهم حافظ می خواندیم، چون هدی ای را دارم که سر کلاس رفتار، ته کلاس می نشستیم و "حرف رو کاغذ بازی" می کردیم. چون سپهری را دارم که کلاس های زیادی را به خاطر اون پیچاندم تا باهم خیابان ها را گز کنیم و بارها تا میدان ولی عصر راه برویم و درباره ی همه چیز حرف بزنیم، و خانم جوشایی را دارم که هر هفته اسمس میزند و می گوید دل تنگم شده، و مادرم را دارم که اولین شنونده ی اراجیف روزانه ام است و حال خوب و بدم را از خودم هم بهتر می فهمد.
و من همیشه با احتیاط از کنار آدم های تازه عبور می کنم...