داستان دانشگاه رفتن من، داستان دانشگاه رفتن خیلی هاست
قبولی در دانشگاه بیشتر از اینکه برای من مهم باشه آرزوی پدر و مادرم بود که من باید به هرقیمتی تو دانشگاه قبول بشم تا بتونن جلوی فک و فامیل کم نیارن و بگن پسرمون دانشگاه قبول شده و عقده ها و کمبودهای درونی خودشون رو به این شکل، ارضا کنن
ولی هیچموقع از خودم سوال نکردن که آیا به درس خودن علاقه دارم یانه و یا اینکه چه رشته ای دوست داری درس بخونی. برای اونها فقط قبولی مهم بود نه چیز دیگه ای.

بالاخره مزد تلاش یکسال درس خواندن و آمدن و رفتن های پر حرارات مدرسه را گرفته بودم و خود را میان خیل عظیم ورود یافتگان به دانشگاه میدیدم . من هم مانند بسیاری از هم سن و سالی های خود تنها تصوری که از دانشگاه داشتم محیطی بزرگتر و آزادتر بود . تمام تلاش و ظرفیت ذهنیمان را گذاشته بودیم تا فقط وارد شویم ، نمی دانسنیم برای چه میرویم و اصلا هدفمان چیست . دانشگاه شهید باهنر کرمان جایی است که من توفیق حضور در آن را داشتم ، محوطه ای بزرگ که حال بر خلاف دبیرستان نه کسی کاری به آمدن و رفتنت دارد و نه کسی جویای افت تحصیلی ات میشود. دانشگاه شاید برای خیلی ها از جمله من در نگاه اول و در روزهای نخستین ورود به مرحله ای است که کمی بزرگتر شده ایم و حال لایق احترام بیشتر هستیم ولی برای خود مسئولیتی نمیبینیم.

دانشگاه ما تقریبا در حاشیه شهر است و باید با تحمل هزینه زیاد و و قت فراوان با تاکسی یا اتوبوس خود را میرساندیم و اگر از سرویس های دانشگاه استفاده میکردیم همیشه باید پی قرولند های استاد بابت تاخیر در ورود به کلاس را به تنمان می مالیدیم . برای خیلی ها صرفه جویی در هزینه ها از زهر چشم های استاد و تهدیدات موکولی به آخر ترم ، ارزش بیشتری داشت. از سردر چرک و کثیف دانشگاه که عبور کنید با محوطه ای پر از درخت و گل کاری روبرو میشوید که پس زمینه منفی ناشی از سردر زشت را از قضاوتتان می زداید و کمی امیدوار به آنچه که پیش رو دارید و انتظار شما را میکشد میشوید. از گلستان و درختان که بگذرید وارد محوطه تودر تو ساختمان های دانشکده های مختلف میشوید که همه به شکل ظریفی به همدیگر وصل اند و شما برای رفتن از دانشکده ای به دانشکده دیگر نیاز به خروج از ساختمان ندارید ، میتوانید طول و عرض دانشکده های مختلف را از داخل خود ساختمان ها طی کنید که این ویژگی در روز های اول باعث گم شدن بسیاری تازه وارد ها میشود بطوری که همزمان با اضهار شگفتی از این هزارتو ، لعنتی هم نثار طراحش میکنند که آنها را ازاین راهرو به آن راهرو کشانده است .

برای من ترم اول زیباترین و بهترین ترم بود ، هشت صبح می آمدم و شش ، هفت شب می رفتم و تمام مدت را یا در کلاس بودم یا با دوستان این ور و آن ور چرخ میزدیم و دانشکده های مختلف را میگشتیم و البته کمی درس هم میخواندیم . بعد از چند ترم فقط می آمدم سر کلاس و زمان زیادی را در دانشگاه نمیگذراندم . البته بودند همکلاسی هایی چموش که ساعاتی را می ماندند تا شاید مادینه ای را در آن به اصطلاح تور خود ببینند ولی در واقع دختران صیاد بودندو این پسران صید . ناگفته نماند که عشق من را هم افسار کرد و چند ترم آخر را بدنبال راهی که شاید دلبر ، من را ببیند و میزان علاقه ام را درک کند ولی دست فلک عشق را فقط در دل من نشانده بود و دل او به دل من راه نداشت.

حال که کمی گرد گذر زمان بر چهره ام پاشیده شده به دانشگاه  و روزهای که در آن داشتم نگاه میکنم ، تنها چیزی که میبینم بی هدفی است و اینکه نمیدانستم که از پس چنان روزهایی فردایی نیز هست و برنامه ای بر این روزها نداشته ام ولی اکنون که در همان دانشگاه در مقطع بالاتر مشغول تحصیلم باز چنانم " که نبود از پس امروز فردایی " و برای سال های آینده نقشه و طرحی ندارم .

ای کاش کمی با واقعبت زندگی روبرو میشدم و سپس وارد دانشگاه میشدم