یارو مو فرفریه میگفت بازیگری تو خون همه هست، فقط باید حسش کنی. و اینکه خودش هم حسش کرده بود. یعنی به نوعی بازیگر درونش را پیدا کرده بود و شده بود بازیگر. سک و صورتش پر از پشم و پیل های مردانه بود. شبیه آس و پاس های فیلم های دهه هفتاد. مرتیکه یک جوری بلوف میزد که حال میکردی. بعد فلافل - با نوشابه مجانی - سه تومنی اش را پیچید و رفت. فروشنده هه برگشت گفت: شما چی؟ و خندید. گفتم: هنوز حسش نکردم. بعد آقایی توی ایستگاه ازم پرسید: اتوبوس این ساعت میاد؟ که گفتم انشاالله. و رفتم پی تاکسی. که یکی از آن خوب هایش برایم نگه داشت.

سوار شدم و رفتم. احتمالا اتوبوس نمی آمد. ل را هم همانجا دیدم. گذاشتم حالش را بکند.حتما اگر بگویم از شلوغی خسته ام درک میکنید. میدانید بنظرم آدم نباید بگذارد گند چیزی دربیاید. مثل سوری جان که گند عکاسی از غروب را درآورده. من هم گند رفاقت را درآورده ام. و اصلا رفاقت بدترین چیزی است که یک نفر میتواند به آن دچار شود. اولش چیزهای باحالی دارد که هر احمقی مثل من و شما را به خودش جلب میکند. ولی بعدا میبینید که فقط جیب هایتان را خالی کرده اید - بخصوص اگر مثل من ته مرام و معرفت باشید! - و فقط چهار تا عکس گرفته اید که توی همه شان هم بد افتاده اید. میبینید که رفاقت چیزی نیست جز همین اوقاتی که به هرزگی و پول خرج کردن های الکی گذراندید. و فقط به چیزهای هیچ و پوچ خندیده اید. که اسمش را گذاشته اید همان دوران خوش جوانی. خوب که چه؟ فکرش را بکنید مجبور باشید هفته ای پنج شش بار را با بهترین دوستانتان بگذرانید. واقعا وحشتناک است. رفیق، فقط مانلی. ماهی یکبار حالت را بپرسد. همان یکی را هم جواب ندهی و تمام. عوضش زیاد پیش می آید که بهش فکر کنم. ولی مگر تابحال به سوری جان فکر کرده ام؟ اصلا، اصلا. ولی خوب مانلی و نه هیچ آدمی توی دنیا با این چیزها راضی نمیشود. چقدر بد. منظورم این است که چقدر بد که آدم مجبور است همیشه عمق علاقه و نزدیکی اش را به این و آن، از راه های خیلی خیلی سخت نشان دهد. و اصلا من آدم اینجور ادا و اطوارها نیستم. همین است که میگویم بدجوری خسته ام.